نبودنت تاریکیِ محض است.
از سفر برمیگردم و اکنون دارم از میان کویر میگذرم. کوه ها را میبینم و لذت میبرم. نور آفتاب اما چشمانم را اذیت میکند. نگاهم را از همه چیز باز میستانم و تاریکی را پشت پلک هایم لمس میکنم. به یادمی آورم که یک روز به او گفتم: چشمانت را ببند. تاریکی را حس کردی؟! گفت آری. گفتم: دنیای من بدون تو این است. برای فرار کردن از فکر و خیالِ نبودنش هدفون را داخل گوشم میگذارم و به صدایش گوش میدهم. یک پلی لیست دارم که پر است از صدایش و اهنگ هایی که برایم خوانده. مهم نیست که او اینها را فقط برای من خوانده باشد؛ حتی مهم نیست که کسی صدایش را شنیده و از او به خاطر آوای دلنشینش تمجید کرده باشد؛ حالا هیچ چیز مهم نیست چون من غرق شده ام در جهانی که تمامش را او تشکیل میدهد. همه آوا ها برایم تکراری میشوند به غیر از صدای او، تمامِ لبخند ها از یادم میروند به جز منحنیِ زیبایِ صورت او. بس است دیگر خوشم نمی آید که شما هم از محبوب من زیاد بشنوید و بگویید به به. به شما اجازه میدهم که تنها متنم را بخوانید و بگویید خوش به حالت به خاطر محبوبت.
جذابیت محبوبت گوارایت باد و حلاوت لبخندش برایت ماندگار...