آشفته.
جمعه, ۸ مرداد ۱۴۰۰، ۰۷:۲۶ ب.ظ
وقتی به نبودنِ آدمهای مهم زندگیم فکر میکنم دوست دارم همین الان بهشون یه پیام بدم و بگم خداحافظ. دوس دارم وقتی از هم جدا بشیم که همو دوس داریم نه وقتیکه از هم متنفریم. یه چیزی توی مایه های خداحافظی توی اوج.. شاید احمقانه به نظر بیاد و خب واقعنم احمقانه است و من یک احمقم. بیخیال. دوست دارم واسه حلیا یا آرام نامه بنویسم و خودم رو بهشون یاد آوری کنم.. نمیدونم ولی نیاز دارم خودمو واسه یکی شرح بدم اما وقتی خودم نمیدونم چه چیزی اذیتم میکنه پس چی رو بگم؟ کاش یکی توی چشمام نگاه میکرد و میفهمید حال و روزمو.. ارام درست میگه، آدمها هیچوقت نمیتونن همدیگه رو درک کنند مگر در شرایط یکسان، تازه در شرایط یکسان هم ظرفیتِ روحیِ آدمها با هم مختلفه، پس درکِ آدمی توسط آدمی امکتن پذیر نیست. مهم نیست. همه ی این متن بهونه بود.. انگار این روزا همه چیز بهونه است.. شاید بهونه ای برای یاداوریِ دوست داشتنت. کاش میتونستی عصرِ جمعه ی خودت رو با من سهیم بشی و منو در آغوش بکشی. برای یک عصر وقت داری؟ میخوام از خودم برات بگم.
راستش دست به قلم شدم تا اینجا یه چیزایی رو به خوردِ مغزتون بدم و وقتتون رو تلف کنم که متاسفانه وقتی شروع میکنم به نوشتن همه چیز برام مسخره میشه، حتی کلمات. اینکه پراکنده و مبهم حرف میزنم اذیتم میکنه اما خب نیاز دارم به نوشتن. باید به کاکتوسام آب بدم، تقریبا خشک شدن. باید حواسم بهشون باشه، باید حواسم بهت باشه... شاید توهم توی این عصر به من نیاز داری.. دلخوشم به همین چرت و پرت نوشتنا. خواننده ببخش منو.
راستش دست به قلم شدم تا اینجا یه چیزایی رو به خوردِ مغزتون بدم و وقتتون رو تلف کنم که متاسفانه وقتی شروع میکنم به نوشتن همه چیز برام مسخره میشه، حتی کلمات. اینکه پراکنده و مبهم حرف میزنم اذیتم میکنه اما خب نیاز دارم به نوشتن. باید به کاکتوسام آب بدم، تقریبا خشک شدن. باید حواسم بهشون باشه، باید حواسم بهت باشه... شاید توهم توی این عصر به من نیاز داری.. دلخوشم به همین چرت و پرت نوشتنا. خواننده ببخش منو.
۰۰/۰۵/۰۸