_ولایمکن الفرار از چشم هایت.
به راستی که چشمهایش، آن دو گویِ زیبا و جادویی در میانه ی شب چونان ماه میدرخشیدند. برای همین بود که دیگر ماه به چشمم نمی آمد چون روحم غرق شده بود در دریای عمیق چشمانش و من هر لحظه سیراب تر میشدم. حیف که غمگین بودند. چشم هایش غمگین بودند و من انگار دنبال سراب آمده بودم اما راه برگشتی نبود. زیاد به گوی هایِ جادویی میان صورتش که چه زیبا جا خوش کرده بودند زل نمیزدم اما خب من مثل عابران نبودم؛ آن هم عابرانی که بی مقصد از کوچه میگذشتند. من به دنبال اقامت ماندگار بودم در روحش و خب چشم هایش، آن چشم های زلال و پاکش مرا به این روز انداخته بودند. من از خودم کوچ و مهاجرت کرده بودم به گوشه ای دنج از قلبش. من تنها و تنها از او اقامت ماندگار میخواستم و آن دو گوی جادویی را. آه چشم هایش بی نظیرند. آن گوی های سیاه، عجیب و خارق العاده اند و هنگامی که برق نگاهم به آنها تلاقی میکند؛ انگار سیم های درونم اتصالی میکنند و برقِ عمیقِ محبت مرا میگیرد و میخشکاند؛ به همین خاطر وقتی تماشایش میکنم لال میشوم ، خشکم میزند و مات و مبهوت میگذارم که غرق شوم. بین خودمان بماند ولی من مجذوبِ آن دو گوی سیاه شده ام و "حالا باید برای چشم هات و ان یکاد خواند" . دیگر راه فراری نمانده ، من بی گدار به آب زدم و حالا واقعا لا یمکن الفرار ..!
سیزدهم شهریور هزار و چهارصد به وقت دیدار روی نیمکت همیشگی و ساختن شبی پر خاطره به امتداد پیامت که نوشته بودی: شب هنگام به دیدارم بیا.
قسم به معنی «لا یمکن الفرار از عشق»
که پر شده است جهان از حسین سرتاسر...