درخت های کوچه، سنگ های جدول، پرنده های کوچک، نسیم و نورِ درخشانِ آفتاب، آجرهای خانه های قدیمی که صاحبانش زیر خروار ها خاک خوابیده بودند، بوته های سبز کنار جاده و ابرها، همگی شاهد اشک های من بودند. تنها موجوداتی که غمِ درون رنگدانه های سبز چشم هایم را درک نکردند آدم ها بودند و این چیزی است که مرا غمگین تر میکند. البته نه برای اینکه کسی نفهمید غمگینم؛ نه..، به خاطر اینکه نکند من هم روزی غم درون چشمان عزیزانم را نفهمم؟! راستش این همان چیزی است که مرا میترساند چون دوست ندارم آدمی را غمگین ببینم؛ اما با ذات رنج چه میتوانم بکنم؟ ذات انسان ها، تنهایی و ذات دنیا رنج است و من نمیدانم راه مقابله با آن چگونه است. نوشتن خوب است اما هرچه متن هایم طولانی تر شوند، بیهوده تر به نظر میرسند. پس بگذارید دوباره به درون غار تنهایی خودم باز گردم. خداحافظ!